حرف هایی هست برای گفتن اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرف هایی هست برای نگفتن
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند ...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند / اگر یافتند یافته می شوند ...
و در صمیم وجدان او آرام می گیرند / و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند
...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت
کی در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد؟
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هر کس گمشده ای دارد
و خدا گمشده ای دارد
هر کسی دو تا است
و خدا یکی است
و خدا یکی است
و خدا یکی است
و خدا یکی است
... خداوند زنده جاوید است که در کویر بی پایان عدم "تنها نفس می کشد"
دوست داشت چشمی ببیندش
دوست داشت دلی بشناسدش
و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند و چگونه می توانست نیافریند؟
و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد؟ "بودن" می خواهد
زمین را گسترد و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد
و کوه های اندوهش را
و جاده ها که چشم به راهی های بی سو و بی سر انجامش بود
و اما
آفریده هایش او را نمی توانست دید
نمی توانست فهمید
می پرستیدندش اما نمی شناختندش
و خدا چشم به راه آشنا بود
در جمعیت چهره های سنگ و سرد "تنها نفس می کشید"
هیچ کس او را نمی شناخت
هیچ کس با او انس نمی توانست بست
"انسان" را آفرید
و این نخستین بهار خلقت بود
مونس شب تنهایی آفریدگارت
انیسی مهربانش باش ....
(دکتر علی شریعتی)
نظرات شما عزیزان: